۱۳۸۹ تیر ۲۹, سه‌شنبه

قصه من و عینکم (یا برعکس) 1

راستش قصه از اونجایی شروع شد که من به دنیا اومدم و ربط چندانی هم به اون روزایی که یکی بود و یکی نبود هم نداشت. فی الواقع به جز خدا چند نفر دیگه هم بودن: فکر می کنم حدود 5 ملیارد نفر. حتی شاید بشه گفت به جز خدا همه بودن! خب ... سحرم نبود و نمی شه وجودش رو انکار کرد پس به من نسبت کفر نزنین.
بگذریم... با اینکه منم از اون روز به بعد عملاَ بودم، چیز زیادی از اون موقع ها یادم نمیاد. از اولم حافظه ام خوب نبود. ولی اونقدر یادمه که از بین این پنج ملیارد نفر دو نفرشون برام از اهمیّت ویژه ای برخوردارد بودن
[1]. من جمله مامان و بابام! و از این تعداد نصفشون عینکی بودن. یعنی بابام.
شاید به همین دلیل بود که از همون عنفوان کودکی عاشق عینک بودم. چون الگوی مرد کاملم یعنی بابام یه عینک کایوچویی قهوه ای داشت که تا پونزده سالگیم همیشه رو چشش بود. بعدش بالاخره از اون عینک خسته شد و رفت یه عینک کایوچویی قهوه ای دیگه خرید. خب... راجع به تنوع طلبی بابام نظر خاصی ندارم که ارایه بدم ولی اینو می دونم که مامانم مرد مناسبی رو برای ازدواج انتخاب کرده بود.


[1] می کنه 0.000000004 درصد اونایی که بودن! ولی خب واسه زنده مودن کافیه. در واقع خیلی ها با نصف این مقدار هم زنده موندن.