۱۳۸۸ دی ۶, یکشنبه

بعد از نیم روز خنده سر لباس های سربازی از هم خداحافظی می کنیم. در حالی که نمی دونیم دفعه بعد که با کله های تراشیده و لباس های یک جور همدیگه رو ببینیم، همدیگه رو میشناسیم یا نه!
مطابق تحقیقات تاریخ نگاران، سال تولد عیسی مسیح زمانی بین سال چهارم تا هشتم قبل از میلاد مسیح است!

۱۳۸۸ دی ۱, سه‌شنبه

خوشحالم!

قبل از سربازی اینقدر بلا تکلیف و علافت می کنن که روز اعزام تازه خوشحالم باشی.

۱۳۸۸ آذر ۹, دوشنبه

مهربون!

اگه پیری آدما رو نمی کشت، مجبور می شدن خودشون این کار رو انجام بدن.

۱۳۸۸ آذر ۶, جمعه

لیسانس مثل ختنه می مونه: همه می کنن ولی هیچکس نمی دونه فایده اش بیشتره یا ضررش!

۱۳۸۸ آذر ۲, دوشنبه

بزرگترین آرزوی گوشی مبایل اینه که یه روزی شماره خودش رو باهاش بگیرن.
علم: دو به علاوه دو می شه چهار چون بدیهیه.
منطق: دو به علاوه دو می شه چهار چون اثبات شده.
فلسفه: باور عموم اینه که دو به علاوه دو می شه چهار.
سیاست: دو به علاوه دو باید بشه چهار وگرنه تمام پولی که خرج تحصیل کردم بی فایده می شه و من دیگه تحصیل کرده نخواهم بود.
. . . : دو به علاوه دو می شه بینهایت. خفه شو. تو چیکاره ای که از بینهایت سر در بیاری.

۱۳۸۸ آبان ۱۱, دوشنبه

خیلی ها می گن که چیزی به نام عشق وجود نداره، ولی همه متفق القول هستند که شکست عشقی وجود داره!

۱۳۸۸ آبان ۱۰, یکشنبه

به جنگ رفته ها قهرمان نیستند، قربانی اند.

۱۳۸۸ آبان ۸, جمعه

کسایی که می خوان همه رو خوشبخت کنند، استعداد عجیبی دارند تو اینکه همه رو بدبخت کنن!

۱۳۸۸ تیر ۱۶, سه‌شنبه

شانس

شانس یعنی همون علم احتمالات ولی از دید سکّه ای که داره پرتاب می شه.

سمبل

مدتّی بود که همش پول خورد کم می اوردم انگار جیبم بانکی بود که پول خوردها رو می گرفت و دو تومنی تولید می کرد. این بود که چهار ماه پیش تصمیم گرفتم چند وقتی حواسم رو جمع کنم، یه خورده پول خورد جمع کنم، از هر اسکناس یکی رو بردارم و یه دسته کنم و همیشه تو یکی از جیبای کیفم نگه دارم تا به پیسی نخورم.
بعد از اون همیشه خیالم راحت بود، هر چیز کوچیکی که می خواست بخرم می دونستم اگه یارو خورد نداشته باشه کم نمیارم. هر خطی هم می خواستم سوار شم می دونستم کارم به اونجا نمی کشه که به ملّت بگم آقا دو تومن خورد دارین.
امروز که داشتم کیفم رو خالی می کردم دوباره چشم به اون بسته اسکناس افتاد. برداشتم و نگاهش کردم. از هر اسکناس یکی. و من هیچوقت پول خورد کم نیاورده بودم.

۱۳۸۸ تیر ۱۲, جمعه

معلّم

پر از هیجانم. پر از شوق. احساس می کنم تا حالا زمین زیر پام به این محکمی نبوده. احساس می کنم می تونم راه برم. تند وقوی. می تونم قدم هایی بردارم که استحکام هرکدومشون به تنۀ درختای چنار تنه بزنه.
سرم رو بالا می گیرم و عزمم رو جزم می کنم که شروع کنم که ناگهان دوتا دست بزرگ دستامو می گیرن. سرم رو بالاتر میارم و تو رو می بینم.
تو رو می بینم که به من می خندی و می گی: " بیا! ترس نداره. من کمکت می کنم. ببین چقدر آسونه. ببین اینطوری: تاتی تاتی تاتی تاتی...".
من زمین رو نگاه می کنم.
دیگه به راه رفتن فکر نمی کنم.
دیگه به هیچ چیز فکر نمی کنم جز یک چیز:
کی اونقدر بزرگ می شم که بتونم یک مشت بکوبم تو دهنت؟!

پانوشت: البتّه نه همشون!

۱۳۸۸ تیر ۱۰, چهارشنبه

نکاتی برای خانه داران

چنانچه کوفته قلقلی پختید و سر سفره یادتان آمد آن را نمک نکرده اید ناراحت نشوید.
چون:
انسان فراموشکار است و اینگونه اتّفاقات برای او پیش می آید.
ولی،
چنانچه متوجه شدید هیچ کس شکایت نمی کند و غذا هم بی نمک نشده است خوشحال نشوید.
چون:
طبیعت فراموشکار نیست و این اتّفاق فقط می تواند یک دلیل داشته باشد:
یادتان رفته بوده دست هایتان را بشویید!

۱۳۸۸ تیر ۷, یکشنبه

ضربه

سلام دوستان
در خلال هفته گذشته، پس از این که کمی ضربه خورده و تا قسمتی شتمه شده بودم؛ در حالی که در بین گوزهای اشک آور به دام افتاده، به خود می پیچیده و مفرّی می جستم؛ از فرط احساس عجز و خفگی و در حین این که سرعت ها و رکوردهای جدیدی را در زمینۀ دوومیدانی تجربه می کردم، برآن شدم تا پیشۀ بلاگ نویسی را از نو و با جدیّتی بیشتر در پیش گیرم.
اگر از منطق بنده برای این تصمیم می پرسید باید بگویم که خودم هم خیلی نمی دانم. برای تعمیر یک تلوزیون، گاهی لازم است بعد از یک هفته معطّلی، یک مهندس آورد و کلّی خرج کرد و ناز کشید. گاهی نیز تمام این مراحل با یک ضربه جانانه بر سر تلوزیون طی می گردد. تصمیم اینجانب نیز از نوع دوّم بود.
البتّه همانطور که همگی اطلاع دارید، وقتی من جدّی می نویسم خنده ام می گیرد و نوک دماغم می خارد. بنابراین انتظار تحلیل های مزخرف از نوع حرف هایم را نداشته باشید!
سندباد

وقایع اخیر

بابا اینقدر ناراحت نباشین دیگه. اوضاع اونقدرها هم بد نیست. نیمۀ پر لیوان رو نگاه کنید.
چی؟
نیمه پرش کجاست؟
ام . . . خب . . .
اصلاً من چه می دونم. خودتون بگردین پیدا کنین دیگه. همه چی رو که من نباید بگم. اَه . . . اینقدر گیر ندین اعصاب معصاب ندارما!

۱۳۸۸ تیر ۵, جمعه

زور بیخود نزن

استاد شدن فقط یه راه داره: شاگرد پیدا کردن.

یکی

به یکی گفتن چجوری این همه اعتماد به نفس داری؟
گفت: اگه شما هم جای من بودید همینقدر اعتماد به نفس داشتین!

سرخورده

کوچه تنگ بود ولی عروس قشنگ نبود.

مخصوصاَ اگه هوا اینطوری باشه

بعضی روزا یه جورین که آدم بعضی شبا خیلی دلش واسشون تنگ میشه!

پیشرفت

اون اوایل خیلی کم بودن؛ تعدادشون از انگشت های دست تجاوز نمی کرد.ـ
ولی بعداً کرد.ـ
بعدش از انگشت های پا هم همینطور.ـ
ولی جدیداً اونقدر زیاد شدن که به همه چی تجاوز کردن!

فوت فرصت

انقدر نشاشیدیم که شب دراز شد و قلندر بیدار!

عصرجدید

حسنی به مکتب نمی رفت.
همین.

متفکّر

گاهی وقتا می شینم.
گاهی وقتا فکر می کنم.
گاهی وقتا هم می شینم فکر می کنم.
ولی اغلب اوقات اینطوریه که به نظر میاد نشستم دارم فکر میکنم.

خودشناسی!

آهاـ
بالاخره فهمیدم اگه یه روز صبح بهم بگن روز آخر عمرمه چیکار میکنم!ـ
یه کار باحال. ـ
بهترین کاره.ـ
از این بهتر نمیشه از اون روز استفاده کرد.ـ
البته ببخشید نمی تونم بگم.ـ
آخه زشته!

قدرت اسم!

سکانس اول : ـ
مکان: بلاگ یک عدد آدم غریبه، چند خط شعر.ـ
من: بابا یعنی چی این اراجیف چیه اینا می نویسن تو بلاگشون؟ خب مگه مجبورن شعر بگن؟
سکانس دوم:ـ
مکان: چند خط پایین تر: شعر از احمد شاملو.ـ
من: اِ... خب پس شعر قشنگیه، لذت بردم چقدر.

اطمینان دکارتی

من فکر می کنم پس هستم، گور بابای بقیه.

nerVE

کدوم؟ کدوم شاپرک؟
همون که روی بالش خالهای سرخ و زرده.ـ
با بالهای قشنگش
میره و برمی گرده
میره و برمی گرده
میره و برمی گرده
میره و برمی گرده
میره و برمی گردهمیره و برمی گرده
میره و برمی گرده
میره و برمی گرده
میره و برمی گرده
میره و برمی گرده
میره و برمی گرده
میره و برمی گرده
میره و برمی گرده
میره و برمی گرده
میره و برمی گرده
میره و برمی گرده
میره و برمی گرده
میره و برمی گرده
میره و برمی گرده
. . . .............

هندسۀ کپه اقلیدسی

الان که فکر می کنم می بینم اون قدیم مدیما تو دبستان همیشه هندسه رو به ریاضی ترجیح می دادم شاید چون جدول ضرب نداشت شایدم چون مساحت و محیط همه شکلها رو خط کشم بود ، حتی اگرم نبود خود شکلا داد می زدن چجوری باید پیداشون کرد بر عکس جدول ضرب که تا راهنمایی حفظش نکردم.ـ
اون موقع شکلای زیادی بهمون یاد دادن که هرکدوم یه شخصیتی داشتن، عین بازی بود:ـ
مربع مثل آدمای اصیل زاده و آدم حسابی بود.ـ
مستطیل اگرچه کارش به درستی مربع نبود ولی خیلی خوشگل تر و لوند تر بود.ـ
مثلث مثل هنرمندا بود هر چقدر هم که کج و کوله به نظر می اومد ولی باز منظم بود و علیرغم اینکه سه تا ضلع ناقابل بیشتر نداشت ولی همیشه یه حرفی واسه گفتن داشت و هیچوقت تکراری نمی شد.ـ
ذوزنقه با اون اسم ابلهانش یکی از بلاهت بار ترین اشکال هندسه بود برای محاسبه مساحتش باید سه تا شکلو حساب می کردی و این احساسو به آدم می داد که داره سرتو کلاه میذاره. نه تنها ریختش نه حساب کتاب داشت و نه زیبایی، بات آلسو هنوزم شک دارم که جای "ز" ها رو درست نوشتم یا نـه.ـ
متوازی الاضلاع انگار بچه یه شاهزاده با کنیزش بود: مستطیل و ذوزنقه! با اینکه نظم باباشو داشت ولی یکم ناخالصی ژنی توش قابل مشاهده بود. البته این یکم زشتی که از ننش به ارث برده بود بهش ملاحت می داد. اسمشم مثل ننش سخت بود ولی باز می شد یکاریش کرد.ـ
و اما لوزی، به نظرم تنها شکلی که می شد مطمین بود زنه لوزی بود. هرموقع نگاهش به کردم ناخودآگاه به این فکر می کردم که چطوری می تونی بگیریش دستت بدون اینکه دستت زخم شه، هیچ وقتم به نتجه نرسیدم. گاهی وقتا خیلی اصرار داشت که شبیه مربع باشه ولی هر چی بیشتر سعی می کرد مضحک تر می شد، مربع بودن کار هر کسی نبود. حتی بعضیا می گفتن که مربع یه جور لوزیه که موفق شده! ولی من همون موقع هم می دونستم که چرت می گن، مربع به وضوح مرد بود.ـ
دایره مثل خدا بود، با اینکه همه اصرار داشتن کاملترین شکله و خیلی خوبه و اینا، ولی همیشه مایه دست و پا گیری بود چون به خاطرش مجبور بودی همش پرگار و ماشین حساب و اینا ببری مدرسه. محیط و مساحتش هم رو نمی شد حدس زد، تازه وقتی هم حفظ می کردی همش قاطی می شد، آخه شما بگین مگه پی آر دو چقدر با دو پی آر فرق داره؟ بابا یکیه دیگه! مخصوصا اگه رشته مامان باباتون ادبیات باشه! البته راجع به دایره درد و دل های زیادی دارم ولی همینقدر بگم که من بخاطر تنبیه هایی که برای فراموش کردن پرگار شدم فقط یکی رو مقصر می دونم اونم دایرست.ـ
بیضی که مرده شور ریختشو ببره انگار بچه جرومزاده دایره و مستطیل بود (شایدم اگه دایره خدا بود بیضی مسیح می شد مستطیل هم حضرت مریم!)، حالا توهین به مقدسات نشه ولی هرچی بود هیچیش به آدم نرفته بود. من هنوزم نه محیطشو بلدم نه مساحتش.ـ
خلاصه شکلای جورواجور دیگه ای هم بودن مثل پنج ضلعی، شش ضلعی، هفت ضلعی، هشت ضلعی و الخ. بعضیاشون هم زیر مجموعه قبلیا بودن مثل مثلث متساوی الاضلاع، مثلث متساوی الساقین، مثلث قایم الزاویه و ... . ولی تو این هیر و ویر (با همین هه هه؟) یه مثلث هست که من هر چی فکر می کنم هیچی راجع بهش یادم نمیاد. اصلا راجع به این مثلث تا دانشگاه هیچی بهمون یاد ندادن تو دانشگاه هم خودمون یاد گرفتیم (البته تو دبیرستان هم با توجه به فاصله ناچیز ما با دبیرستان دخترونه ممکن بود پیش بیاد ولی از اونجایی که ما اونموقع خیلی عاقل تر از دانشگاه بودیم همه مسایل رو با بهترین و سریع ترین روش بین خودمون حل می کردیم (منظورم روش بدنیه) و هیچ وقت هیچ مسیله ای بغرنج و اعصاب خورد کن نمی شد. یاد اون دوران بخیر).ـ
آره داشتم می گفتم، من الانم که الانه محیط و مساحت که هیچ، حتی تو تشخیصشم مشکل دارم. اصلا خیلی وقتا شباهت چندانی با مثلث نداره، تو برخی موارد شبیه چهار ضلعیه، بعضی جاها پنج بعضی جاها ... . حتی بعضی جاها شکلش در حالت حدی به دایره میل می کنه. گاهی وقتا هم عین هرم می مونه، فکر می کنی سه تاست، نگو چهارتاست! و در بدترین حالت هم تا مدت ها فکر می کنی پاره خطه ولی مثلثه، در ایجور مواقع تنها شکل هندسیه که باید از رو طرز جواب و خنده و این حرفا به وجود یک راس دیگه پی ببری (البته من توصیه می کنم اگرم پی بردی بروت نیاری چون پاره خط فقط طول داره ولی مثلث محیط داره، مساحت داره، فرمول فیثاغورث داره، ممکنه وتر، سینوس، کسینوس و هزار کوفت و مرض دیگه هم داشته باشه. تازه وقتی مثلثش عشقی باشه اصولا هرچی عشقش بکشه داره و تو کار چندانی از دستت بر نمیاد، اینه که بنده تقیه رو تجویز می کنم تا زمانی که خودش خشک بشه بیافته). بگذریم، ولی با این وجود تمام این حرفا همه اصرار دارن بگن مثلث عشقی!ـ
من فکر می کنم که این سکوت در مورد این نوع مثلث یکی از نارسایی های سیستم آموزشی ماست و شاید بشه گفت که معلم هامون در تعلیم و تربیتی که همه دفترا اصرار داشتن شغل انبیاست، کوتاهی کردن. اصلا دلیل اینکه هرکی با مثلث عشقی مواجه می شه اعصابش به هم میریزه و هی سیگار می کشه و حس شاعرانش گل می کنه و اینا، اینه که ما اصولا پایه ریاضیمون ضعیفه آقا جان!ـ
اصلا من خودم وقتی بزرگ شدم می خوام خلبان بشم و یه خط کشی بسازم که روش محیط و مساحت مثلث عشقی هم باشه. اگه جا بود شاید جدول ضرب رو هم اضافه کردم.ـ
اگه شما تا اینجا رو خوندیم خیلی ممنون، اگه اشتباه لپی یا املایی داشت لطفا به من بگین چون حال ندارم از اول بخونم ببینم چی شد، اگرم نخوندین، لعنت بر پدر و مادر هرکس که در این مکان آشغال بریزد، زیرش، حجاب زن نشانه غیرت شوهر اوست و زیرش هم با اسپری قرمز: متالیکـــــــــــــــآآآآآ..................

۱۳۸۸ تیر ۴, پنجشنبه

احترام به عقاید

همیشه معتقد بوده ام
همیشه معتقد بوده ام
همیشه معتقد بوده ام
.
.
.
همیشه معتقد بوده ام که پیتزا و کوکو سبزی رو یک نفر اختراع کرده.ـ
چیه؟...مگه چیه؟
ببین دوباره شروع نکن به اینکه نمی دونم گرد بودن هردو واینکه جفتشون رو مثل هم می برن دلیل نمیشه که یه نفر اختراعشون کرده باشه. می دونی که من این حرفا تو گوشم نمیره. اصلا حرفات واسم مهم نیست. من به غیر از این اصلا تصور دیگه ای نمی تونم بکنم. خودت هم ته قلبت می دونی که دلیل میشه، خوب هم میشه.ـ
اصلا می دونی چیه؟ خیلی سوالات تو این دنیا هست که با عقل و منطق نمیشه جوابی واسشون پیدا کرد، در واقع جواب اینجور چیزها تو باطن آدماست. واسه همین هم هست که شاعر گفته "پای استدلالیون چوبین بود"، با تو بوده. اگه اینطور نبود می گفت "پای استدلالیون برونکا بود". این هم جز همون چیزهاست.ـ
من هم این جقیقت رو در درون خودم حس می کنم و احتیاج به هیچ برهان و استدلالی هم ندارم. تو هرچقدر هم فلسفه و منطق ببافی که یکی از این غذاها ایرانیه و اون یکی ایتالیایی و از این جفنگیات، روی من تاثیری نداره که نداره. چون اون حقیقتی که تو با عقلت نمی تونی بهش برسی من با دلم دارم می بینم. انگار یه نوری تو دل من هست که دایم به من میگه: "سهیل! مخترع پیتزا و کوکو سبزی یک نفره.". از من توقع نداشته باش چیزی رو که در درونم حس می کنم انکار کنم و به آسمون ریسمونای تو گوش کنم...ـ
چیه؟... خنده نداره؟ چرا مسخره می کنی؟ـ
ببین عزیزم، تو باید یاد بگیری که عقاید شخصی هر کسی مربوط به خودشه و کاملا قابل احترامه حالا هرچی که هست. می دونی تو باید اخلاق خودت رو ارتقا بدی و یاد بگیری که به عقاید دیگران احترام بگذاری.ـ
هوووووی به عقیده من احترام بگذار. احترام

ادبیات

هــــــــــــــــــــی....خانوووووووم کجا؟ کجــــــــــــا؟؟؟
اِ... چیزه...یعنی...منظورم این بود که:ـ
به کجا چنین شتابان؟

غریب ناآشنا

کی گفته دنیای کثیفیه؟ کی گفته آدما مثل گرگ منتظرن همدیگرو پاره کنن؟ آقاجان اینم مدرک که آدمـا کلی هم مهربونن: ـ
یکی امروز به من اس ام اس داده: "مرسی قربونت بشم!". در حالی که نه تنها من کاری براش نکرده بودم، بلکه اصلا نمی شناختمش! حالا هی بدبین بازی در بیارین.

شانتاژ

انگشتم زخم شده، وقتایی که نگاش می کنم بدجوری می سوزه!!!

دغدغه

ما که هر چی غور و غوص و تفحص و تعمق کردیم نفهمیدیم چرا بچه حلالزاده به داییش میره...

من بدبخت

شب که میشه: فکر بجای خواب، فکر بجای خواب، فکر بجای خواب...ـ
روز که میشه: خواب بجای فکر، خواب بجای فکر، خواب بجای فکر...

ماجراهای من و گوشکوبم 1

علو؟
: علو...ـ
: بفرمایید.ـ
-فروشگاه مهتاب؟
: اشتباه گرفتید.ـ
- چطور ممکنه اشتباه گرفته باشم؟ من همیشه با همین شماره زنگ می زدم.ـ
: چه شماره ای رو گرفتید؟
ـ 0912...ـ
: شمارتون اشتباست.ـ
- مگه میشه شمارم اشتباه باشه، همیشه درست بود حالا اشتباه شده؟
: من چه می دونم خانوم اینجا فروشگاه مهتاب نیست.ـ
-(بالحنی ملتمسانه)آقا خواهش می کنم. من مشتری دایمتونم.ـ
: خانم اینجا واقعا فروشگاه نیست، اشتباه گرفتید.ـ
- ببینید من همونیم که پریشب با خواهرم اومدیم ازتون خرید کردیم.ـ
: عجب گیری کردیما، شمارتون اشتباهه خانم اشتباه گرفتید.ـ
- ببینید من کار مهم دارم تورو خدا اذیتم نکنید...ـ
: (کمی کنجکاو) شما خانم...؟
- من فلانیم.ـ
: اها یادم اومد پریشب با خواهرتون اومده بودید اینجا.بله، بله...ـ
- بالاخره یادتون اومد؟ فروشگاه مهتابه دیگه؟
: بله. عذر می خوام بجا نیاوردم، امرتونو بفرمایید.ـ
- بله؟
: عرض کردم چه فرمایشی داشتید؟
- آها، بله...ممم... چیزه...ـ
: بفرمایید، چیزی می خواستید؟
- بله، ... ممم...(چند لحظه مکث و بعد با لحنی دست پاچه) ببخشید مثل اینکه اشتباه گرفتم...ـ
: علو... علو... ـ

بدشانسی 4

بدشانسی یعنی اینکه واسه کنفرانس متاهیوریستیکس(نوعی درس می باشد!) کلی روی یه برنامه رو متلب کار کنی ولی روز ارایه متوجه بشی که لبتاب هم گروهیت که همه چی رو روش تنظیم کرده بودی به پروژکتور وصل نمیشه.ـ
می دونم که بعد از سه دفعه دیگه اشتباه نمی کنید! بله تا اینجاش بدشانسی نبود. چون یکی از بچه با مرامای کلاس قضیه رو متوجه می شه و لبتابش رو بهتون قرض می ده. بدشانسی اینه که بعد از اینکه لبتاب رو وصل کردین و تصویر مونیتور رو جلوی بچه های کلاس به احتزاز اوردین! تازه معلوم می شه که دستگاه طرف ویروس داره و سرعتش به شدت پایینه و هر کاری که می کنی نمی تونی فولدر متلب رو باز کنی.ـ
اشتباه نکنید! تا اینجاش هم بدشانسی نبود. چون یه ایده نبوغ آمیز به ذهنت میرسه و اونم اینه که برنامت رو بریزی روی یکی از درایوها بلکه بتونی از اونجا رانش کنی. بد شانسی اینه که درایو "ای" رو باز می کنی و مشغول کپی کردن کردن میشی ولی با اولین نگاه به فولدرهای قبلی خشکت می زنه: "تری ایکس من"، "زهرا امیر ابراهیمی" و ... تا آخر پو.ر.نو!! اینجاست که با سرعت نور روی کلوز کلیک می کنی ولی حاجی ویروس کار خودش رو کرده و فولدر مذبور همچنان با استقامت و پایداری در حال خودنمایی جلوی بچه های کلاسه!!ـ
خب... کار چندانی از دستت بر نمی آد. همونطــور که عاجزانه به کلیـــک کردن ادامه میدی زیر چشمی یه نگـاهی به مطالب مستهجن روی پرده میندازی و یه نگاه به آقای دکـــتر(یعنی استاد) که پشت به پرده نشسته و از همه جا بی خبر با لبخند معصومانه ای که دو تا گوشش رو به هم وصل کرده از پشت عینکش در حال تبسم ارایه دادن به بچه هاست..........

شطرنج

گفت: زندگی بعضیا تخته نرده، مال بعضی دیگه شطرنج.ـ
گفتم: آره. شاید.ـ
گفت: زندگی من تخته نرده و ماله تو شطرنج.ـ
گفتم: آره. شاید.ـ
گفت: خداییش هر مهره ای تا حالا خواستی بردی جلو.ـ
گفتم: آره. شاید.ـ
و در همون حال یاد پیاده هایی افتادم که خواستم، ولی دیگه نتونستم برگردونم عقب.

نیست

تا حالا شده بدجوری احساس کنی که نیست؟...
نیست و تو هر کاری که می کنی نمی تونی اینو فراموش کنی. هر جا رو نگاه می کنی اونو یادت میاد، هیچ چیز به شفافی و زیبایی سابق نیست، اتاقت، حیاط، خیابونایی که قبلا بی توجه ازشون رد می شدی، پارک، نیمکتا و حتی کافی شاپ سر کوچه. انگار دنیا یهو تار شده و دیگه چیز زیادی برای تماشا نداره، یا اینکه عمداً می خواد نبودنش رو به رخت بکشه.
تا حالا شده بدجوری احساس کنی که نیست؟...
تا وقتی بود بودنش رو خیلی حس نمی کردی، فکر می کردی شاید اگه نباشه اوضاع بدهم نیست، اصلا یجورایی انگار آزادیتو گرفته، حتی گاهی به این فکر می کردی که چجوری از دستش خلاص بشی. خب آخرش که چی؟ هر چیزی دوره ای داره، تا آخر عمر که نمی تونی تحملش کنی... اما حالا می فهمی که کسی که محتاج اون یکیه تویی نه اون. این تویی که بدون اون یه چیزی کم داری.ـ
تا حالا شده بد جوری احساس کنی که نیست؟...
سعی می کنی تلوزیون تماشا کنی، کتاب بخونی و وانمود کنی که همه چی روبراهه، ولی نمی تونی، خودتو نمی تونی گول بزنی، تنها کاری که می تونی بکنی اینه که سرتو بذاری رو میز چشماتو ببندی و صدای آهنگ رو تا اونجا که جا داره بلند کنی و به این فکر کنی که چرا اینطوری شد؟ تقصیر تو بود؟....
تا حالا شده بدجوری احساس کنی که نیست؟...
چی؟ تا حالا نشده؟ ولی برای من شده. تو هم احتمالاعینکی نیستی وگرنه هر بار که عینکت گم می شد تموم احساسات بالا رو تا ته تجربه می کردی!

Self Fish

تنهایی یه خوبی بزرگ داره ولی یه بدی بزرگتر:
خوبیش اینه که کسی نیست وسط حرفت بپره و گند بزنه تو اعصابت.
بدیش اینه که کسی نیست که باهاش حرف بزنی!

بدشانسی 3

بدشانسی یعنی اینکه روز سیزده بدر بعد از یه پیک نیک خوب و کلی بازی و حال و حول موقع برگشتن وقتی پاتو تا نصفه کردی تو کفش یهو احساس کنی یه سوزن به طرز وخیمی رفته تو پات. بعد از اینکه بی اختیار سریعاً پاتو کشیدی بیرون و داری دنبال سوزنه می گردی یهو دوشاخک و بعد از اون کلۀ زرد یه زنبور معصوم از لبۀ کفشت پدیدار بشه! البته زنبور بد سلیقه به طرز فجیعی به هلاکت می رسه ولی چه فایده؟ هفته اول سال رو باید لنگ لنگان طی کنی!ـ
اشتباه نکنید! تا اینجاش بدشانسی نبود. بد شانسی اینه که تو اون هفته یه قرار مهم و رودروایسی دارهم داشته باشی و به خاطر این قضیه نتونی بری. ـ
چی...؟ ...چه ربطی داشت؟!... خب راستش منم فکر می کردم ربطی نداره ولی وقتی نیم ساعت سعی کردم و موفق نشدم پای کبود و ورم کردمو که قد کدو شده بود بکنم توی کفش متوجه شدم که انگار تو این دنیا همه چی به همه چی به طرز مشکوکی مربوطه!(حتی گوزن به شقایق!)ـ
در پایان لازم به توضیح می بینم که زنبور مذبور وحشی بود و نه زنبور عسل. و گرنه من به خاطر دوران خوشی که با حاج داشتم هیچ وقت یه زنبور عسل رو نمی کشم!

بدشانسی2

بد شانسی یعنی اینکه چند روز مونده به عید به اصرار مامان و بابا و علیرغم میل باطنی لباسهای عیدتو بپوشی، بزنین بیرون و نهایتاً سر از یه باغ وحش در بیارین در حالی که جلوی قفس یه میمون خم شدی و همانطور که تو دلت قربون چشای گوگولی مگولی میمونه می ری داری بهش غذا می دی (البته میمونه نمیتونه اینو از چشات بخونه و اصولا فقط به بیسکویت توی دستته که اهمیت میده (مثل اغلب آدما!)). در همین حینه که از احساس چسبونک مطبوعی که به دست چپت دست داده متوجه می شی که نرده ها تازه رنگ شده، سریع به لباست نگاه می کنی و متوجه می شی که بعله، یه خط خوشگل سبز رنگ روش داره حریف می طلبه!ـ
اشتباه نکنید! تا اینجاش بد شانسی نبود. مشکل وقتیه که سعی می کنی خودتو از نرده ها دور کنی ولی به طور کاملاً اتفاقی متوجه می شی که دو تا انگشت دست راستت که تا لحظاتی پیش حاوی یه بیسکویت بودند و به طرف میمونه دراز، حالا به طور کاملاً عاشقانه و رمانتیکی داخل دستای میمونه به سر می برند و اون هم در حالی که انگار داره با اون چشای ک..ن خروسیش بهت می خنده با زور غیر منتظره ای تو رو به طرف خودش می کشه!!

بدشانسی 1

بدشانسی یعنی اینکه بعد از ده دقیقه انتظار برای آسانسور سوارش بشی و درکه به خوبی بسته شد متوجه بشی که نفر قبلی فضای آسانسور رو با گازهای زاید حاصله از غذاهای شب عید غنی سازی کرده!
در حالی که مثل سوسک ام شی خورده به خودت می پیچی و نجابت اجداد اناث شخص مذکور رو بطور جدی زیر سووال می بری، اولین طبقه ممکن رو بزنی و با نفس حبس شده تو سینه منتظر لحظه با شکوه رهایی بشی.
اشتباه نکنید! تا اینجاش بدشانسی نبود. مشکل وقتیه که بعد از اینکه خودتو از آسانسور به بیرون پرتاب کردی و کمی حالت جا اومد متوجه بشی که یکی از همسایه ها به همراه خانواده با کراوات های سنجاق دار و آرایش های کامل (احتـمــــالا برای رفتن به عروسی) خوشحال از اینکه تو پیاده شدی و جا برای همشون هست سوار آسانسور شدن و در هم بسته شده!
به خدا کار من نبود! به کی بگم من بی گناهم؟!

هر روز

می رم صفحه اصلی ویکی پدیا، اسم خودم رو تایپ می کنم، اینتر و انتظاری مشتاقانه...
خیلی عجیبه! پس چرا هیچی نمیاد؟؟ چرا؟؟؟؟؟
بعضی چیزا با تف پاک نمی شن؛ اینو هر بار یادم میره.

پاتک

عین جان دیکن بود! بیسیست کویین. با همون قیافه خشک و تبسم کمابیش همیشگی. هر کاری می کردم نمی تونستم بهش زل نزنم! اونقدر شبیه بود که ناخودآگاه می خواستم برم جلو ازش بپرسم: " چی شد والتس ملیونر را ساختی؟"
باالاخره بی خیال شدمو سعی کردم در و دیوار رو نگاه کنم ولی یخورده بعد متوجه شدم که اون زل زده به من! هر کاری می کردم کوتاه نمی اومد! اون روز با اون نگاه های جان دیکنی گذشت ولی من دایم به این فکر می کنم که من شبیه کی بودم؟؟!!!